پادشاهی درزمستان به یکی ازنگهبانان گفت:سردت نیست
گفت:عادت دارم...
گفت:میگویم برایت لباس گرم بیاورندوفراموش کردصبح جنازه نگهبان راديدندكه روی دیوارنوشته بود:به سرما عادت داشتم اماوعده لباس گرمت مرا ویران کرد...
بی دلیل به کسی وعده ندین .... شاید نابود شد ....
|